تا مجرد از دل و از جان شدیم


همنشین و همدم جانان شدیم

همچو قطره بهر یک دردانه ای


غرقهٔ دریای بی پایان شدیم

از خیال روی یار خویشتن


همچو زلفش بی سر و سامان شدیم

تا که پیدا شد جمال عشق دوست


ما به خود در خود ز خود پنهان شدیم

جان و دل در کار عشقش باختیم


لاجرم ما جمله تن چون جان شدیم

از برای گنج عشقش روز و شب


ساکن کنج دل ویران شدیم

تا خبر از زلف و رویش یافتیم


بی خبر از کفر و از ایمان شدیم

گرد نقطه مدتی گشتیم ما


نقطهٔ پرگار این دوران شدیم